3/10/11

هفدهم اسفند هشتاد و نه

بچه که بودم زن برایم در عروسکی بادی خلاصه می شد که لبانی سرخ داشت و روبانی قرمز بر سر و صبورانه به درد دلهایم گوش می داد . زنی که مثل مادرم نبود ....مثل مادربزرگم هم نبود ولی چیزی در وجودش بود که من بهش حسادت می کردم

نوجوان که شدم مفهوم زن بودن را در صورت سرخ و گر گرفته مادربزرگم یافتم که ساعتها روی اجاق کوچک گازی خم می شد و کبابهایی را که با عشق شکل داده بود باد می زد و دل شوره هایش را گره می زد به بادبزن حصیری
بزرگتر که شدم زن را در چشمهای غم زده مادرم دیدم که به وسعت جنگلهای رشت سبز بود و زور زورکی به دل تنگی هایش در غربت می خندید
همسر که شدم عصاره زنانگی ام را قوری قوری آنقدر به خورد شوهرم دادم که مرا با خاطرات و دلبستگی های کوچک و بزرگم بالا آورد
 و اکنون که سی سال از عمرم می گذرد ؛ یاقوتهای زنانه ام را که در بلوغ لحظه ها به گل نشسته ، دانه دانه با ولع به کام می کشم و زنانگی را بار دیگر برای خودم معنا می کنم

هجدهم آبان هشتاد و هشت

آشفتگی نگاهت ساز می زند بر لحظه های خاکستریم در غربت
مرگ آمد ، صورتت رنگ باخت . چشمانت ماند... مرگ از ترس به خود لرزید و از مردمکان گشاده شده چشمانت گریخت. 
نگاه تو ترس و اضطراب مرگی وحشیانه و بی رحم را چون خاری بر چشم آنان که وجودت را تاب نیاوردند فرو کرد و در رگهایشان منجمد شد.
نگاه تو ، 27 سال خفقان را بر پریشانی لحظه های هراسناک پاشید و خاموش شد.
نگاهت ، چراغی روشن کرد در  تاریکی اندیشه های به خواب رفته این سرزمین 
من از اغمای سالهای سرکوب و واهمه در آمدم و قلمم را آزادانه بر کاغذ چرخاندم
و او پوستر بزرگ  چشمانت را در دست گرفت و به خیابان رفت
نگاه تو که مرگ را به زانو در آورد ، زندگی را در تار تار رگهای سرزمین بی نوایم به جوشش در آورد و پیکره های آنان را که اندامت را در خون آغشتند از هم درید 

سیزده خرداد هشتاد و هفت

صداها در بطن تنهاییم در هم می شکنند
مردانی که دیروز از نرمه های بدنم تغذیه می کردند حال سنگهای درشت و خوش دست را برای خرد کردن جمجمه ام سوا می کنند
فاحشه های چادر به سر از خرد کردنم شادی می کنند و صداهای ریز و کش دارشان درست مانند هنگامی که بدنهای کثیفشان در آغوش مردی هرزتر از خودشان در هم پیچیده ؛ جیغ می کشد بر ارواح روسپیان پیش از من
من و گودال گلی به هم آویخته ایم و خونابه فحشا را جرعه جرعه سر می کشیم
سنگهای بی نوا به من که می رسند از شرم ذوب می شوند بر گونه ها و لبانم
دلم از شادی می لرزد و رها می شوم از فاحشه های رنگین صفت و لاشخورهایی که وجدانشان را در هم اغوشیهای ارزان باخته اند

هفت دی هشتاد و هفت

رابطه من و تو بوی سوغاتی می دهد
اشتیاقمان / ولی / بوی نا گرفته است
من و تو در آستانه شهوت و عشق از فرط خستگی به زندگی آویزان شده ایم
تو در نق زدنهای من نفس می کشی و من در بی حوصلگی تو
ثانیه های تنبل کشان کشان ساعت را دور می زنند و زنانگی ام را به تاراج می برند...
شاید تو هم مثل من / به طراوت و جوانیت چنگ زده ای
شاید تو هم مثل من از تکرار ثانیه ها می ترسی
چه کسی از احساس تو با خبر است وقتی مرد بودن / نقابی زده است بر ظرافتهای روحت ؟
کسی چه می داند ؟
شاید تو هم مثل من برای یک لحظه ی ناب هم آغوشی / لحظه ها را یکی یکی می شماری 

سیزدهم مرداد هشتاد و هفت

بیگانه ای بر مردمک چشمانم تخم گذاشته و ذهنم از خاطرات پوسیده آبستن شده است
شاید او مرده است و تردیدوار در خیال من چرخ می زند
شاید من مرده ام و خیالم دیوانه آسا /  به فریب زندگان آمده است.
ولی اوست که نگاهش / مات بر مردمک چشمان بی روحش ماسیده و لبانش خاموش و ترک خورده ... چنان یخ زده که با هیچ بوسه سوزانی / حیات نخواهد یافت
من ولی زنده ام و حقارت زنده بودن همچنان با سماجت بر تار و پود روحم زنجیر شده است
آینه ای برابر آینه اش می گذارم
ابدیت در هجو اکنون می شکند
قافیه شعرم را از مصراع عاشقانه با هم بودن می دزدم و به گور می سپارم آنچه را که زندگان به اشتباه " عشق" می نامند.

بیست و سوم بهمن هشتاد و شش

حبه قند آرزوهایت را بر سرت تکاندم
نگاهت که از رقص شمع به آینه بختت تابید
ترمه ای برای اشکهایت پهن کردم و دل شوره هایت را با نخهای هفت رنگ به سفره سرنوشتت دوختم

هفدهم دی هشتاد و شش

مادرم باکره گی اش را در بقچه باورهایش پیچید
من باکره گی ام را سخاوتمندانه به حراج گذاشتم
مادرم عاشق شد
من همچون فاحشه ای عشقم را در گودی حنجره ام به دار آویختم
مادرم در یک هم آغوشی مهربانانه آبستن شد
من در مستی یک هم خوابگی آلوده به شهوت نطفه کودکم را بستم
مادرم با مهربانی کودکانش را شیر داد و به دندان گرفت
من با جنین جان گرفته در وجودم از پس کاسه توالت بدرود گفتم
مادرم معصومیتش را به تاقچه خانه آویخت
من سادگی ام را در هاون تردید کوبیدم
مادرم یائسه است و من هر ماه با گلگونی زنانه ام با شتاب به سمت میان سالگی می شتابم

هفدهم دی ماه هشتاد و شش

بلوغ زنانه اش بوی نا گرفته و باکره گی بدنش در تابوت عشق ورزیدنها پوسیده است. چهره اش بازتاب لحظه های هم خوابگی است که دانه های بوسه همچون انار در طراوت لبانش می شکفند. زن نشسته بر مزار زیبایی و دلفریبی ُ زخم دلمه بسته دردهایش را با برندگی خاطرات از هم می درد. اندوه  در شیار دور چشمانش تخم می گذارد و اخساس بر چروکهای به جا مانده از لبخندهای لبانش می خشکد.
سونات مهتاب غمزدگیش را می نوازد. چشمان شیفته / دستان گذاخته/ بوسه های پایان نیافته چونان تصویر مبهم یک خاطره رویاهایش را در هم می شکند. طراوت پستانهایش در هم آغوشی های وخشیانه رویید ۱وسید و بر خاک سرد آرزوهایش فرو ریخت. هم خوابگی های فرسوده / عشقهای کال / چشمان میان سال / لبانی تلخ و بی ترانه بر یائسگی لحظه ها می رقصند. مرگ عاشقانه های زن فرا رسید و آواری از آرزو به جا ماند